نیلانیلا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه سن داره

نیلا،خانم کوچولوی مهر و ماه

چهارشنبه به یاد ماندنی

درخت سیبی آمدنت را به مناجات نشسته است  انگار آمدنت نزدیک است  صدای بهم خوردن بال معصوم فرشته میاید  تو آمدی  لمس بودنت مبارک.... چهارشنبه دهم آذر ٩٢ بود قرار بود برم بیمارستان ببینم که نیلا خانمم کی به دنیا میاد از صبح که بیدار شده بودم دل تو دلم نبود کلی استرس داشتم خودمو با کارهای خونه مشغول کردم و حسابی خونرو تمییز کردم احتمال میدادم که بستری بشم همه وسایل شما رو حاضر کرده بودم قرار بود ساعت ٣ بریم اما چون همسر محترم دیر اومد دیر شد نمیدونم چرا اما دچار ضعف شدید شده بودم کلی شکلات واب قند خوردم کمی بهتر شدم کم کم راه افتادیم سر راه رفتیم دنبال فتانه جون حرکت کردیم سمت بیمارستان خیلی استرس داشتم ولی سعی میکر...
19 اسفند 1392

کوچولوی پنج ماهه ما

نیلای عزیزم : الان که دارم مینویسم پنج ماه و نه روز داری.... مامان جون خیلی زود میگذره باورم نمیشه با وجود اینکه این روزها خیلی بیتابی میکنی خوب نمیخوابی ومدام در حال بهونه گیری هستی و منم خیلی غصه میخورم  اما باز دلم نمیخواد این روزها زود تموم شه  اما مامانی خیلی هم شیطون و بامزه شدی وقتی میزارمت رو تخت یا رو زمین گردنتو میاری بالا و زورمیزنی که بلند شی یه وقتایی هم که به حالت نشسته میزارمت روی پام اول خودتو میکشی جلو کف پاتو میزاری زمین و شکمتو به دستم تکیه میدی و می ایستی این شکلی میشی  کلیم ذوق میکنی چند روز قبل از این که پنج ماهت تموم شه به توصیه سمانه جون کلمه مامانو با شما تمرین میکردم خیلی بامزه لباتو غنچه میکنی...
19 اسفند 1392
1